محیامحیا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره
تبسمتبسم، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

❤محیا و تبسم آرام جانم❤

عشق چیست؟

نظر دبيران در مورد عشق: دبير ديني: عشق يك موهبت الهي است. دبير ورزش: عشق تنها توپي است كه اوت نمي شود. دبير شيمي: عشق تنها اسيدي است كه به قلب صدمه نمي زند. دبير اقتصاد: عشق تنها كالايي است كه از خارج وارد نمي شود. دبير ادبيات: عشق بايد مانند عشق ليلي ومجنون محور نظامي داشته باشد. دبير جغرافي: عشق از فراز كوه هاي آسيا تيري است كه بر قلب مي نشيند. دبير زيست: عشق يك نوع بيماري است كه ميكروب آن از چشم وارد ميشود ...
5 دی 1392

هم اندیشان

سلام دوستای خوبم.میخواستم ی چیزی بهتون بگم.تله تکست شبکه 4 یه بخشی ب اسم هم اندیشان داره.نمیدونم شماها تاحالا دیدینش یا نه.اگه دیدین ک خیلی خوبه چون باهم هم اندیشیم. اگه تا حالا چیزی ازش نمیدونستین حتما یه سری بهش بزنید.خیلی موضوعات خوبی رو ب چالش میکشه.موضوع این هفته هم فرزند صالحه.حتما این موضوعو دنبال کنید.از صفحه 371شروع میشه.منتظر نتیجه هاتون هستم. ...
3 دی 1392

بدون عنوان

  آزارم میدهد دیدار آن منظره ای که مادری کودکش را سیلی میزندولی کودک بازهم دامانش را رها نمیکند. کجاست آن قاضی تاحکم کند که مادرمنبع محبت است یا کودک .(زنده یادحسین پناهی) ...
3 دی 1392

محض خنده

  مرد جوون : ببخشین آقا ، می تونم بپرسم ساعت چنده ؟ پیرمرد : معلومه كه نه ! جوون : ولی چرا ؟ ! مثلا'' اگه ساعت رو به من بگی چی از دست میدی ؟ ! پیرمرد : ممكنه ضرر كنم اگه ساعت رو به تو بگم ! جوون : میشه بگی چطور همچین چیزی ممكنه ؟ ! پیرمرد : ببین ... اگه من ساعت رو به تو بگم ، ممكنه تو تشكر كنی و فردا هم بخوای دوباره ساعت رو از من بپرسی ! جوون : كاملا'' امكانش هست ! پیرمرد : ممكنه ما دو سه بار دیگه هم همدیگه رو ملاقات كنیم و تو اسم و آدرس من رو بپرسی ! جوون : كاملا'' امكان داره ! پیرمرد : یه روز ممكنه تو بیای به خونه ی من و بگی كه فقط داشتی از اینجا رد میشدی و اومدی كه یه سر به من بزنی! ...
1 دی 1392

یلدامبارک

شب یلداست؛ شبى که در آن انار محبت دانه مى شود و سرخى عشق و عاطفه ، نثار کاسه هاى لبریز از شوق ما شبى که داغى نگاه هاى زیباى بزرگ ترها در چشمان کودکان اوج مى گیرد و بالا مى رود . ...
30 آذر 1392

تنهایی منو محیا

امشب بازم منو دخترم تنهاییم آخه بابایی شیفته.دخترم الان مشغول اب بازی هستی همه ی اسباب بازیاتو میشوری.اولش ک کفش سفیدتو ک واست کوچیک شده شستی.ازت گرفتم گفتم اینوچرامیشوری حالا هعرچی میخوای بشوری ازم میپرسی. بابایی امروز مریض شده از سرکار زنگ زد گفت معده درد شدید شده.الهی بمبرم براش.ازدیشبم چیزی نخورده. این روزا هرچی ک میخوای با قلدری و داد وبیداد ازمون میخوای.همین الانم بهم گفتی مامان آب بیار میخوام آب بازی کنم.(دادمیزنیا)گفتم :چنددفعه بگم بادستورچیزی از مامان بابا نخواه.سریع با شیرین زبونی گفتی مامان برام آب میاری بازی کنم.بگو میارم بگو میارم.ومن چیزی برای گفتن نداشتم خانم چقدراین شبایی ک بابایی خونه نیست بده.خونه ک هست عین برق وباد...
19 آذر 1392